...پایان کار من ،این نیست!
پایان قصه چنین نیست !
چه زیباست قصه های راست .
چه زیباست قصه های بی کم وکاست ...
.
.
.
ومن که بیست وچند سالی از حسین کوچکتر بودم ،به حال آن دو غبطه می خوردم که چگونه مورد توجه پدرند!
تا اینکه امیرالمومنین مرا پیش خود خواند وگفت :((عباسم!حسن وحسین چشمان منند و تو دست منی !
آیا نباید به دستم از چشمانم محافظت کنم؟))
دانستم پدر چه میگوید!
از همان روز در دلم گذشت :
((این دو دست من ،فدای این دو برادر!))
برگرفته از کتاب تشنه لبان نوشته ی حمید گروگان